Friday, May 14, 2010

Wednesday, April 28, 2010

شادم


رفتیم دریا. آروم شدم. چشمامو بستمو صداشو گوش دادم. باد میومد. اما من گرم بودم. خوشحالم. خوشبختم


چند تا تصمیم جدید هم گرفتم که جدی جدی باید بهشون عمل کنم. در مورد کار، ورزش، و یه سری روابطم با آدما. باید جدی بشم و تنبلی نکنم. (اخم!)ه

Tuesday, April 13, 2010

:)


:)

دلتنگ و غمگینم

Monday, April 12, 2010

دریا


امروز دلم حسابی هوای دریا کرده. دلم می خواست می رفتیم دریا. یه جای خلوت و ساکت می شستیم دم آب و تا شب نگاهش می کردیم... آرامش بی نظیری که همیشه نگاه کردن به دریا بهم می داد. انگار هیچ کس و هیچ چیز نیست که بخوام نگرانش باشم. آروم... مطمئن... سر حال... حالا میرم. زود. زود میرم. میریم

Wednesday, March 31, 2010

هزار و یک سال


ما آدمها همیشه فکر کرده ایم که غمگین بودن یک طرف ، خندیدن یک طرف دیگر. و من آن شب فهمیدم که خنده غصه را نمی شوید. اما غصه را با آدم و آدم را با غصه دوست می کند... به غیر از این یک چیز دیگری هم فهمیدم. حس کردم که موقع غمگین بودن، یک خندۀ آرام یک مزۀ عجیبی دارد.

این رو توی "هزار و یک سال" شهریار مندنی پور خوندم و گرمم کرد

Monday, October 12, 2009

حالا چی؟

خوب نمیدونم اینجا باید فارسی بنویسم یا انگلیسی. شوخی بنویسم یا جدی. هر روز بنویسم یا گاهی. فقط می دونم که دلم برای نوشتن تنگ شده و از 360 به بعد هیچکدوم از فکرامو ننوشتم. خوب حیف نیس دنیا از این چشمۀ جوشان تفکر و تعقل بی بهره بمونه؟ پس می نویسم تا ببینم چه طوریه و خوشم میاد و اینا یا نع! فعلا عزت زیاد.ه